روزهای زندگی

روزهای زندگی

از روزمرگی ها مینویسم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

از روزمرگی ها مینویسم

بهترم چون..

صبح که اون همه انرژی منفی داشتم ، الان ندارم ، خوبم 

چون نخواستم که تو اون حال بمونم ، هرجور شد خودمو مشغول کردم که انرژی به تن و روحم برگرده. اولش یه خورده ورزش کردم بعدش دوش گرفتم و غذای مورد علاقمو پختم ، یکم پماد زدم به کمر مامانم و یه قسمت از فیلم مورد علاقمو دیدم. بعد انجام این کار حس میکردم که چقد بهترم . حتی اونقدر که اسمون و هوای پاییزی بنظرم قشنگِ

واقعیتش همینه. ما ادما تو حال خرابیامون در 80درصد مواقع خودمون میخوایم که تو اون فاز بمونیم ، هیچ تلاشی واسه بهتر شدنمون نمیکنیم و برعکس همش از شرایط و درد و رنج هامون مینالیم و خودمونو تو بلاتکلیفی غرق میکنیم..

چیشد دلت خواست؟ منم دلم خواست ..

امروز هوا خیلی باحاله ، نه خیلی سرده نه گرم . اسمونو نگاه میکنم ، ابیِ ابی ، ابرا گوله گوله شدن و قشنگه 

ازون روزا بود که دلم میخواست برم کوه [ با یاری که ندارم ]، اتیش روشن کنیم و چای ذغالی و سیب زمینی زغالی بزنیم 

ولی الان جای اتیش و کوه و این داستانا باید برم کلاس :( 

انگار یه باری از رو دوشم برداشته شد

بالاخره پیام دادم به مشاورم، گفتم بهش که دیگه تمدید نمیکنم 


2اذر ..

بعضی روزا مثه امروز یه جوری بی انگیزه و بی هدف میشم 

که از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، به مرگ فک میکنم.

ولی حالا میخوام پاشم یه کم تمرین کنم طناب بزنم شاید سرحال شدم  و حس خوب برگشت..

وقتی رها سوپرازم میکنه

دیشب خیلی شب خوبی بود. عصر ساعت چهارونیم پاشدم رفتم پیش رها . راستش انقد حالم بد بود که خیلی ژولیده پولیده رفتم. وقتی رسیدم با اهنگ تولدو کیک ئ کلی بادبادک روبرو شدم. خیلییی خوب بود واقعا سوپرایز شدم . اصلا حواسم به این موضوع نبود که قراره سوپرایزم کنه. خلاصه کلی عکس گرفتیمو رقصیدیم. تا ده اونجا بودم ولی بعدم دبگه انقد چشا قرمز شده بود که خود رها گفت پاشو برو الان بیهوش میشی میمونی رو دستم . هدیه هم بهم ازین گل ریسه ای ها داد.حالا هروقت روشنش کردم عکسشو میزارم. باید عکس کیمو هم بزارم. 

یکی از بزرگترین لطف هایی که خدا بهم کرده همین دادن دوستی مثل رها بوده. همیشه پشتم بوده تو هر موقعیتی. 14ساله که دوستیم ومیدونم تا همیشه برام میمونه


پ ن: دیشب وقتی اومدم خونه مامانم دراز شده بود و ناراحت . گفتم چیشده گفت کمرم گرفته. بازم کمرش گرفته و من ازین موضوع خیلیییی عصبانیم ، رعایت خودشو نمیکنه اصلا.

هنوز حس میکنم خستم

امروز با سر دردبدی ساعت شیش بیدار شدم ،علارغم میلم یه مسکن خوردم و رفتم ازمون ، خوب بود بد نبود..

اومدم خونه سر تحلیل از دوازده تا الان ، میخوام یه ساعت بخوابم و بعد برم خونه ی رها ، دعوتم کرده .

ولی یه سری میگه این احساس سنگینی سرت شاید شروع یه سرماخوردگی باشه؟ هوم؟

چته دریا؟

گردنم درد میکنه ، از خستگی یا از استرس؟ نمیدونم.

اونقد خستم که حتی حال ندارم  بالشتمو جابه جا کنم و بخوابم ، چه برسه به مسواک و دشویی.. 

تازه امروزم کار زیادی نکردم که انقد شلم ، فقط حلوا پختیم و رفتیم گلزار شهدا یکی دوساعت 

.دیگه همش لش کردم تو خونه.

اعصابم خورده

سرم بشدت درد میکنه و از خستگی صدام دورگه شده ، جون ندارم دلم میخواد بخوابم تا فردا ظهر

ولی صبح 6باید پاشم برم ازمون . 

استرسشو دارم . 

مارو به کجا میکشونن؟

چند وقتیه که به هرکی میرسم حالش خوب نیست ، امیدو تو زندگی و چشای هیچکی نمیبینم ، یه حس بی حالی ، یه جور تنش ، یه جور افسردگی رو میشه تو وجود اکثر ادما دید . 

چه بلایی سرمون اوردین؟ 


استرسشو دارم

خواهرم رفت که ازمون بده ، و من مضطربم...

خدایا هواشو داشته باش..